جدول جو
جدول جو

معنی خمیر شدن - جستجوی لغت در جدول جو

خمیر شدن
(بِ قَ لَدَ)
بشکل خمیر درآمدن. نرم شدن:
بر هر که تیر راست کند بخت بد
بر سینه چون خمیر شود جوشنش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خیره شدن
تصویر خیره شدن
از روی حیرت و شگفتی به چیزی چشم دوختن، حیران و متحیر شدن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ خَ کَ دَ)
نامی شدن. مشهور شدن:
علی آن یافت ز تشریف که در روز غدیر
شد چو خورشید درخشنده در آفاق شهیر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
شکستن یا سخت آسیب دیدن کمر. به یکی از فقرات پشت عیبی پیدا آمدن از گرانی بار برداشته. آسیبی سخت به کمر رسیدن که سپس راست نتواند ایستاد و باری نتواندبرد. ضعیف و ناتوان و سست شدن از کمر. منحرف شدن مهره های پشت از جای. از کمر سست و ضعیف و علیل و بیمار شدن. شکستن یا عیب ناک شدن از کمر. فالج و بی حس شدن کمر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مجازاً، ناتوان و سست و مغلوب گردیدن: هزار کرد کمری می شود تا... تعبیری مثلی است یعنی بسی رنج باید برد تا... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمری شود
لغت نامه دهخدا
(دُ فَ / فِ کَ دَ)
غمناک و اندوهگین شدن:
خارش گرفته و به خوی اندر شده غمین
همچون کپوک خاسته میجست کام کام.
منجیک.
غمین شد دل هر دو از یکدگر
گرفتند هردو دوال کمر.
فردوسی.
بر آن ترک زرین و زرین سپر
غمین شد سر از چاک چاک تبر.
فردوسی.
غمین شد دل نامداران همه
که رستم شبان بود و ایشان رمه.
فردوسی.
هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن
آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
متعجب شدن. بشگفت درآمدن. مات شدن از فرط تعجب. حیران شدن از نهایت شگفتی. متحیر شدن. مدهوش شدن:
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
زاهری خیره شد و غالیه و عنبرخوار.
عمارۀ مروزی.
چو ارجاسب دید آن چنان خیره شد
که روز سپیدش همی تیره شد.
فردوسی.
هرکه از دور بدو درنگرد خیره شود
گوید اینصورت و این طلعت شاهانه نگر.
فرخی.
خاطرت رنگ نگیرد نه سرت خیره شود
گر بگیرد دل هشیار تو ازگیتی پند.
ناصرخسرو.
ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش
وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش.
ناصرخسرو.
و مسترشد از سرای خلافت بیرون آمد... و عید اضحی نماز کرد و خطبه کرد و جهان را چشم و دل خیره شد از فّر نبوت و شکوه و هیبت او. (مجمل التواریخ و القصص). افسون بخواند تا در باز شد... و مردمان خیره شدند که آن عادت نبود. (مجمل التواریخ والقصص).
در ایشان خیره شد هر کس که می تاخت
که خسرو را ز شیرین بازنشناخت.
نظامی.
در میان فتنه و شور افکنم
کاهنان خیره شوند اندر فنم.
مولوی.
حقایق شناسی بر این خیره شد
سر وقت صافی بر او تیره شد.
سعدی.
باران چون ستاره ام از دیده ها بریخت
رویی که صبح خیره شود در صباحتش.
سعدی.
، تاریک شدن. تیره شدن، گستاخ شدن. دلیر و رند شدن. بی شرم شدن. متمرد شدن. خودسر شدن، بدخواه شدن.
- خیره شدن بصر، خیره شدن چشم. کاستی گرفتن قدرت دید چشم. کنایه از دقیق شدن و توجه عمیق بچیزی کردن:
به آفتاب نماند مگر بیک معنی
که در تأمل او خیره میشود ابصار.
سعدی.
نشان پیکر خوبت نمی توانم داد
که در تأمل او خیره میشودبصرم.
سعدی (خواتیم).
- خیره شدن چشم، دقیق شدن بچیزی بحدی که قدرت دید خود را از دست دهد و متحیر و پریشان شود یا بر اثر تاریکی موضع چشم قدرت دید خود را از دست دهد و پریشان دید شود. تمرکز نیروی دید روی چیزی همراه تحیر:
چنین بود تا آسمان تیره گشت
همی چشم جنگاوران خیره گشت.
فردوسی.
روزی شدم برز بنظاره دو چشم من
خیره شد از عجائب الوان که بنگرید.
بشار مرغزی.
از بر و ساعداو چشم همی خیره شود
چشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و بر.
فرخی.
و چندانی جواهر بر دیوار شهرستان زرین بکار بردند که چشم از دیدار و شعاع آن خیره میشد. (مجمل التواریخ والقصص). و هرون را خبر داد تا بنظاره آمد بمیدان و چشمش خیره شد از آن حال. (مجمل التواریخ والقصص). و چون روز عالم افروز تیره گردد چشم آفتاب از ظلام خیره شود. (سندبادنامه).
یکی گنج پوشیده دادش نشان
کزو خیره شد چشم گوهرکشان.
نظامی.
- ، برق زدن چشم. (زمخشری).
- خیره شدن چشم از گرمایا سرما، نابینا شدن آن از شدت گرما یا سرما.
- خیره شدن و خیره گشتن دیده، خیره شدن چشم. خیره شدن بصر. بر اثر دقت در چیزی یا اثر تیرگی مکان چشم پریشان شود و قدرت تشخیص خود را از دست دهد. کنایه از دقیق شدن و توجه عمیق بچیزی کردن:
بپوشید و روی زمین تیره گشت
همان دیده از تیرگی خیره گشت.
فردوسی.
- ، متحیر شدن:
ز رنگ و بوی همی خیره گشت دیده و مغز
ز بس طویلۀ یاقوت و بیضۀ عنبر.
عنصری.
- خیره شدن دندان، کند شدن دندان. خرس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ هََ کَ دَ)
انس گرفتن. (زوزنی). استیناس. ایلاف، عادت شدن: ضراوه، چیزی را خوگر شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ پَ کَ دَ)
بدبخت شدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، ذلیل و بی ارج و ناچیز شدن:
بی اندازه زیشان گرفتار شد
سترگی و نابخردی خوار شد.
فردوسی.
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند.
فردوسی.
گشادن در گنج را گاه دید
درم خوار شد چون پسر شاه دید.
فردوسی.
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه تیره شد و زاهری عنبر خوار.
عماره.
تقویم بفرغانه چنان خوار شد امسال...
قریعالدهر.
زیرا که شودخوار سوی دهقان
شاخی که بر او بر ثمر نباشد.
ناصرخسرو.
دل شاه در دیدار آن زن مانده بود چنانکه پادشاهی و لشکر بر چشم او خوار شد. (اسکندرنامه نسخۀ خطی).
چون مزاج آدمی گل خوار شد
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد.
مولوی.
، منقاد و نرم و رام شدن. (یادداشت مؤلف).
- خوار شدن شتر، رام شدن او. (یادداشت مؤلف).
، مرتب شدن مو. از پیچ واشدن. براحتی شانه خور شدن مو. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ فَرْ رَ / رِ دَ)
ساکت شدن. بیصدا شدن:
چو مردم سخنگوی باید بهوش
وگرنه شدن چون بهائم خموش.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(بِ یِ تَ)
منحنی شدن. خم شدن. دولا شدن. انحناء. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ قَ لَ دَ)
سرشتن. بسرشتن. عجن. (یادداشت بخط مؤلف) :
خوی نیکست و عقل مایۀدین
کس نکرده ست جز بمایه خمیر.
ناصرخسرو.
، نرم کردن. بشکل خمیر درآوردن:
بدست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ شُ دَ)
پست شدن. حقیر شدن. فرومایه شدن. ناکس شدن. ادانه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ خوَرْ / خُرْ دَ)
کمربستن. مهیا شدن، بهم آوردن، جمع شدن. (از ناظم الاطباء) :
ز شهروز لشکر خبیره شدند
بزرگان بی مر پذیره شدند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
گردان شدن. آباد و معمور شدن: زمینهای بایر دایر شد، بزیر کشت درآمد. کشت و برز در آن شد، به راه افتادن. از نو براه افتادن. گردش از سر گرفتن. بگردش افتادن. بقرار سابق بازرفتن پس از دیری رکود: مهمانخانه دایر شده است، بازست و کار میکند و تعطیل نیست، تأسیس شدن. ایجادشدن: مدرسه و پاسگاهی در آن دایر شده است، تأسیس شده است. ایجاد شده است، رواج یافتن. رائج شدن، متعلق و بازبسته شدن: امر دایرشده است بگفتن و نگفتن، بدین دو بازبسته شده است
لغت نامه دهخدا
(مُ حَنْ نا)
اماره. (تاج المصادربیهقی). فرمانروا شدن. رجوع به امیر و امارت شود
لغت نامه دهخدا
(بَ قِ بُ لَ گُ تَ)
آگاه شدن. مطلع شدن. واقف شدن. بینایی پیدا کردن. اطلاع یافتن. خبره شدن. دانا شدن
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ رَ دَ)
نگهبان شدن. قلاووز شدن. بدرقه راه شدن. (یادداشت بخط مؤلف). خفاره. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ دَ)
بشکل خمیر درآمدن. بحالت خمیر درآمدن. شکل خمیر بخود گرفتن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خمیر کردن
تصویر خمیر کردن
خازیستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایر شدن
تصویر دایر شدن
بگردش انداختن (مدرسه را دایر کرد)، آباد کردن معمور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجیر شدن
تصویر اجیر شدن
مزدور شدن مزدوری کسی را پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسیر شدن
تصویر اسیر شدن
گرفتار شدن بچنگ دشمن افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصیر شدن
تصویر بصیر شدن
بینا شدن، دانا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمری شدن
تصویر عمری شدن
خشمگین شدن غضبناک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمار شکن
تصویر خمار شکن
ناوان شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میسر شدن
تصویر میسر شدن
دست دادن، فراهم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخمر شدن
تصویر مخمر شدن
خازیدن سر شتیدن
فرهنگ لغت هوشیار
ناویدن چو مست هر طرفی می فتی و می ناوی - چو شب گذشت کنون نوبت دعاست مخسپ (مولانا) مست گردیدن بسبب نوشیدن خمر، دردسرو کسالت یافتن بسبب زایل شدن نشاه خمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمری شدن
تصویر کمری شدن
شکستن یا سخت آسیب دیدن کمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخیر شدن
تصویر مخیر شدن
آزاد کام کردن گزین توانیدن اختیار یافتن مختار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوار شدن
تصویر خوار شدن
بدبخت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایر شدن
تصویر دایر شدن
((~. شُ دَ))
به گردش افتادن، به جریان افتادن، آباد شدن، معمور شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حقیر شدن
تصویر حقیر شدن
کوچک شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از میسر شدن
تصویر میسر شدن
فراهم شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
فرموده، تخمیر شده
دیکشنری اردو به فارسی